top of page

پراکنده در زمان، متحد در معنا: خوانشی از رمان "گورستان سرتپه"

  • Writer: Formbook
    Formbook
  • Sep 20
  • 5 min read
ree

رمان گورستان سرتپه اولین اثر داستانی رویین رهنوش است که در سال 2025 از طریق نشر کابل به بازار کتاب عرضه شد. این رمان در ظاهر حکایت سرگردانی یک گردشگر انگلیسی به نام ارنست آلفرود در خرمنکوب است، اما لایه‌های متعددی از روایت‌های فرعی را در دل این سفر جای داده است. اثر، به‌جای تکیه بر یک پیرنگ پرحادثه، بیشتر بر گفت‌وگو، توصیف و روایت‌های درهم‌تنیده بنا شده و همین ویژگی آن را در مرز میان سنت قصه‌گویی شفاهی و رمان مدرن قرار می‌دهد. همین شگردها زمینه‌ای برای نقد و پرسشگری فراهم می‌آورند که می‌توان در چند محور اصلی به آن‌ها پرداخت.

 

بی‌زمانی و سلطه‌ی زور و خرافه

یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی رمان، فقدان تشخص تاریخی است. تنها با اشاره به «اعلیحضرت» می‌توان حدس زد که روایت اصلی در دوره‌ای از پادشاهی رخ می‌دهد، اما تاریخ دقیق روشن نیست. در این فضا، هیچ اثری از مدرسه و دانشگاه به‌معنای امروزی دیده نمی‌شود؛ کودکان یا نزد پیرمرد سبق می‌خوانند یا پیش خطیب به درس‌های دینی مشغول‌اند. این دو الگوی آموزشی، خود نشانه‌ای از دو نوع معرفت‌اند: سبق پیرمرد که بیشتر رنگ‌وبوی حافظه‌محور و سنتی دارد، و درس خطیب که با روایت‌های دینی و تفسیرهای شریعت‌محور، ذهنیت جمعی را شکل می‌دهد. این تضاد، در واقع نمادی است از کشاکش میان سنت کهن و دستگاه رسمی دینی.

افزون بر این، روایت پیرمرد از گذشته‌های دور – از جمله تقسیم شدن روستا توسط شوروی و انگلیس و تبدیل شدن رود آمو به مرز جدایی خانواده‌ها – بخشی از تاریخ افغانستان را بازتاب می‌دهد. اما حتی این یادآوری نیز زمان مشخصی به روایت اصلی نمی‌دهد، مگر برای خواننده‌ی دقیق و حسابگر. همین بی‌زمانی باعث می‌شود فضای رمان حالتی معلق میان گذشته‌ی دور و گذشته‌ی نزدیک داشته باشد؛ فضایی که بیش از آنکه در تاریخ معین جا بگیرد، در «حافظه‌ی جمعی» یک جامعه گرفتار است.


دیالوگ شاگرد پیرمرد و ارنست در صفحۀ 430

"شاگرد پیرمرد: من با تو نمی مانم.راه را نشانت دادم دیگر

ارنست: چرا کمک من کردید؟

نه خوب...

شاگرد پیرمرد: به خاطر اینکه شما و کشورتان همه را تباه کردید. به خاطر اینکه آن بری ها هم از خون ما هستند و حالا نمی شناسندمان و این شما انگلیس ها بودید که با شوروی ما را بین خود تقسیم کردید. قانع شدی؟ جای سوال دارد؟ خوب یک ادم به یک آدم کمک میکند دیگر. باز هم می پرسی؟ یا می ماندی در آن گور که مورچه ها و موریانه ها زنده زنده تو را می خوردند؟بلند شو که برویم."



خرمنکوب، زیستگاه باشندگان اسماعیلیه‌باور افغانستان است؛ گروهی که در تاریخ اجتماعی این سرزمین بارها با تبعیض، انزوا و حاشیه‌نشینی روبه‌رو شده‌اند. همین زمینه‌ی مذهبی و جغرافیایی، با تلفیق زور و خرافه، ساختاری از سلطه ایجاد می‌کند.

در چنین بستری، مردم در لایه‌های گوناگون جهل و خرافه اسیرند؛ اربابان در لایه‌های عیش و نوش غرق‌اند و امامان و خطیبان با روایت‌سازی‌های مذهبی، سلطه‌ی معنوی خود را بر ذهن رعیت تثبیت می‌کنند. حتی مردگان اقلیت‌ها نیز از تبعیض در امان نمی‌مانند. بدین ترتیب، زور و خرافه در هم می‌آمیزند و سیستمی از سلطه می‌سازند که در همه‌جا حضور دارد: از گهواره‌ی کودکان تا گورستان. این بخش از رمان را می‌توان به‌روشنی نقدی بر هم‌پوشانی قدرت سیاسی و دینی در جوامع بسته دانست.


پراکندگی زمانی روایت و بازی با حافظه

یکی دیگر از ویژگی‌های رمان، رفت‌وبرگشت‌های مداوم روایت است. گاه یک اپیزود مانند رفتن ارنست به کنار رودخانه برای یازگشت به خانه پایان می‌رسد، اما چندین صفحه بعد دوباره به همان موقعیت بازمی‌گردیم؛ گویی نویسنده ناگهان به یاد می‌آورد چیزی در روایت پیشین جا مانده و باید دوباره بازگو شود. این شیوه‌ی روایت، یادآور الگوی حافظه است: حافظه‌ی انسانی همواره خطی عمل نمی‌کند، بلکه با پرش‌ها، فراموشی‌ها و یادآوری‌های ناگهانی پیش می‌رود. از این منظر، پراکندگی زمانی می‌تواند شگردی هنری باشد که حس سرگردانی و تعلیق را تقویت می‌کند.

با این حال، از نگاه خواننده، این پرش‌ها گاه موجب گسست در انسجام و ضرباهنگ داستان می‌شود. اگرچه شگرد در خدمت محتواست، اما به قیمت دشوار شدن دنبال کردن خط روایی به‌کار رفته است. خواننده در لحظه‌هایی احساس می‌کند متن بیش از آنکه او را هدایت کند، در مسیرهای جانبی رها می‌کند.

 

حضور زنان؛ از غیبت تا ورود پرشور

تا فصل چهارم، جهان داستان کاملاً مردانه است. نام کاترین، همسر ارنست، تنها اشاره‌ای گذرا دارد و او حضوری فعال در متن ندارد. اما ناگهان «دختر کاسب» با تمام شور و سرکشی خود وارد می‌شود؛ زنی که حضورش نه در حاشیه، بلکه در متن و با کنشی پرقدرت معنا پیدا می‌کند. حضور او دیرهنگام است، گویی نویسنده سکوت آغازین جهان مردانه را زمین آماده‌ای ساخته تا ورود زنانه ضربه‌ای دراماتیک و تأثیرگذار وارد کند.

نمادین‌ترین لحظۀ این ورود، روز عروسی دختر کاسب با حاکم است. او برخلاف انتظار، از حاکم می‌خواهد که مانند مردم عادی در رکاب اسب عروس پیاده بیاید و بعد با تازیانه بر سر و صورت حاکم میزند و به تاخت از گروه جدا شده به سمت رود آمو می تازد. این صحنه، فراتر از یک نمایش خشونت یا طغیان فردی است؛ نمادی است از اعتراض علیه سلسله‌مراتب مستبدانه و نابرابری اجتماعی، صدای سرکوب‌شده زنان و مردم عادی را نمایندگی می‌کند.

با این همه، پرسش اساسی باقی می‌ماند: آیا حضور دختر کاسب توانسته به شخصیت‌های زن عمق و تداوم بخشد یا صرفاً در سطحی نمایشی و نمادین باقی مانده است؟ او با طغیان و جسارت خود، تلاشی برای ایجاد تغییر و ابراز هویت زنانه انجام می‌دهد، اما روایت به دلیل تمرکز اصلی بر سرگردانی ارنست و روایت‌های چندلایه مردانه، اجازه نمی‌دهد این صدا به افق‌های گسترده‌تر راه یابد و به گسترش شخصیت‌های زنانه در جهان داستان بینجامد. با این حال، اهمیت حضور او در متن و شدت تأثیرش بر دیگران، نقش زنان را در شکل‌دهی به درام و نماد مقاومت روشن می‌کند و تأکیدی است بر امکان کنشگری زنان در شرایط بسته و سنتی.

 

چندصدایی و روایت‌های درهم‌تنیده

خط اصلی رمان، سرگردانی ارنست است، اما در دل این مسیر، قصه‌های دیگری همچون داستان دختر کاسب ، داستان جدا شدن پیرمرد از خانواده اش  روایت می‌شوند. این چندلایه گی یادآور سنت قصه‌گویی محلی است؛ جایی که قصه‌ها در دل یکدیگر می‌رویند و هر روایت دروازه‌ای به روایت دیگر می‌گشاید.

تغییر مداوم میان اول‌شخص (ارنست) و سوم‌شخص، تنوع صداها را برجسته می‌کند و به رمان کیفیتی چندصدایی می‌دهد. با این حال، گاه این جابه‌جایی‌ها بیشتر به پراکندگی می‌انجامند تا هم‌آوایی؛ چنان‌که پس از میانه‌ی متن، خواننده احساس یکنواختی یا حتی تکرار می‌کند. اینجا مسئله‌ی اساسی این است که آیا چندصدایی به‌عنوان یک شگرد آگاهانه و هنری سامان یافته یا صرفاً محصول بی‌نظمی روایت شده است.

 

پایان؛ چرخه‌ی تکرار تاریخ

فصل پایانی، بازگشت دوباره‌ی ارنست به خرمنکوب است؛ این بار همراه همسرش کاترین. آنجا که در آغاز گورستان بود، اکنون به مکتب تبدیل شده و شاگرد همان پیرمرد، جای او را به‌عنوان سرمعلم مکتب گرفته است. این جابه‌جایی، پایانی شگفت‌انگیز و درعین‌حال تلخ است: ساختار سلطه تغییر شکل داده، اما ماهیت آن پابرجاست. به‌جای گورستان، مکتب است؛ اما با اشاره به اینکه تلویزیون روسی است و کیف های دانش آموزان مارک یونیسف را دارد. نشان میدهد که چرخه‌ی قدرت و بازتولید اقتدارهمچنان ادامه دارد.

نویسنده با این پایان گوشزد می‌کند که تاریخ نه‌تنها تکرار می‌شود، بلکه در هر تکرار، چهره‌ای تازه اما جوهری یکسان به خود می‌گیرد. امیرها و خطیب‌ها می‌آیند و می‌روند، اما سازوکار قدرت و جهل همچنان باقی است.

 

نتیجه‌گیری

گورستان سرتپه تلاشی است برای پیوند دادن قصه‌گویی سنتی با ساختار رمان مدرن؛ اثری که تاریخ مبهم، روایت‌های چندلایه و صداهای متنوع را به هم می‌دوزد تا جهانی بسازد که در آن سلطه، جهل و مقاومت هم‌زمان حضور دارند. قوت رمان در بازنمایی هم‌پوشانی زور و خرافه و در ورود پرشور زنان به متن است؛ ضعف آن در پراکندگی صداها، کندی ریتم و فقدان تشخص تاریخی.

متن میان قصه و رمان، میان حافظه و تاریخ، میان اسطوره و واقعیت سرگردان است. و شاید پیام نهایی آن همین باشد: در جهانی که سلطه‌ی زور و خرافه هرگز به‌کلی از میان نمی‌رود، تنها چیزی که برای انسان باقی می‌ماند، همین سرگردانی و جست‌وجوی بی‌پایان است. با آرزوی موفقیت برای نویسنده محترم، رویین رهنوش، در ادامه‌ی خلق آثار تأثیرگذار و درخشان.

حمیده میرزاد

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating
bottom of page